يه بابابي خواست بره مسافرت که دختر مجردي هم داشت..با خودش گفت دخترم رو مي برم نزد امين مردم شهر و ميرم مسافرت و برميگردم..
دخترش رو برد پيش شيخ و ماجرا رو براش توضيح داد و شيخ هم قبول کرد و به مسافرت رفت.شب شد و دختر ديد که شيخ بستر دختر رو بغل بستر خودش آماده کرد و خواست که بخوابه.
دختر با زحمت تونست از دست شيخ فرار کنه.هوا خيلي سرد بود.دختر بعد از فرار هيچ لباس گرمي به تن نداشت.توي راه ديد که يه جمع دور آتيش جمع شدن و دارن مشروب مي خورن و مست کردن...
با خودش گفت اون شيخ بود مي خواست باهام اون کارو بکنه , اينا که مست هستند جاي خود دارن.
يکي از مست ها دختر رو ديد و به دوستاش گفت سرتون به کار خودتون باشه...
توي اين صحبتها دختر از شدت خستگي و سرما از حال ميره و مي افته.يکي از مست ها ميره دخترو بغل مي کنه و مياره بغل آتيش تا گرم شه..
يه کم بعد دختر به هوش مياد و ميبينه که سالم و گرم هست و اونا سرشون به کار خودشونه.اونجا بود که ميگه يه پيک هم واسه من بريز و مي خوره و اين شعر رو ميگه:
از قضا روزي اگر حاکم اين شهر شدم
خون صد شيخ به يک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبيح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو ميخانه بنا خواهم کرد
تا نگوييد که مستان ز خدا بي خبرند
منبع:تودرتو